به كوه گفتم عشق چيست؟ لرزيد.
به ابر گفتم عشق چيست؟ باريد.
به باد گفتم عشق چيست؟ وزيد.
به پروانه گفتم عشق چيست؟ ناليد.
به گل گفتم عشق چيست؟ پرپر شد.
و به انسان گفتم عشق چيست؟
اشك از ديدگانش جاري شد و گفت؟ ديوانگيست!!!
دلم با عشق تو عاشق ترين شد
تمام لحظه هايم بهترين شد
ولي بي مهريت كار دلم ساخت
دل تنهاي من تنها ترين شد...
تشنگي هم طعم دريا مي گرفت
كاش امشب كوچه هاي منتظر
يك سلام گرم از ما مي گرفت
اين سكوت تلخ . دنياي من است
كاش دستت . دست دنيا ميگرفت
آسمان ابري ترين اندوه را
از دل سنگين شبها مي گرفت
پنجره دلتنگ چشمي آشناست
كاش مي شد عاشقي پا مي گرفت
ميان قلب من عشق تو پيداست
لبانت مثل گل خوشرنگ و زيباست
مشو غمگين اگر از هم جداييم
كه بي رحمي هميشه كار دنياست .
بايد از عشق بسازم غزلي قابل تو
غزلي ناب و صميمانه به وزن دل تو
دلي از جنس بهار است كه تقديم تو باد
سبز باشي و دلت خانه ي پاييز مباد .
گر محبت ثمرش سوختن و ساختن است
يا به دنبال محبت سر خود باختن است
من به ميدان رفاقت گذرم از سر خويش
تا بداني كه اين حاصل دوست داشتن است .