ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و مي دانم
چرا بيهوده مي گوئي، دل چون آهني دارم
نمي داني، نمي داني، كه من جز چشم افسونگر
در اين جام لبانم، باده مرد افكني دارم
چرا بيهوده مي كوشي كه بگريزي ز آغوشم
از اين سوزنده تر هرگز نخواهي يافت آغوشي
نمي ترسي، نمي ترسي، كه بنويسند نامت را
به سنگ تيره گوري، شب غمناك خاموشي
بيا دنيا نمي ارزد باين پرهيز و اين دوري
فداي لحظه اي شادي كن اين رؤياي هستي را
لبت را بر لبم بگذار كز اين ساغر پر مي
چنان مستت كنم تا خود بداني قدر مستي را
ترا افسون چشمانم ز ره برده است و مي دانم
كه سرتاپا بسوز خواهشي بيمار مي سوزي
دروغ است اين اگر، پس آن دو چشم رازگويت را
چرا هر لحظه بر چشم من ديوانه مي دوزي
عادت
آغوشتو به غير من به روي هيشكي وا نكن
منو از اين دلخوشيها آرامشم جدا نكن
من براي با تو بودن پر عشق و خواهشم
واسه بودن كنارت تو بگو به هر كجا پر ميكشم
منو تو آغوشت بگير آغوش تو مقدسه
بوسيدنت براي من تولد يك نفسه
چشماي مهربون تو منو به آتيش ميكشه
نوازشه دستاي تو عادت تركم نميشه
فقط تو آغوش خودم دغدغه ها تو جا بذار
به پاي عشق من بمون هيچكسو جاي من نيار
مهر لباتو رو تن و روي لب كسي نزن
فقط به من بوسه بزن به روح و جسم وتن من
در شب كوچك من ، افسوس
باد با برگ درختان ميعادي دارد
در شب كوچك من دلهرهء ويرانيست
گوش كن
وزش ظلمت را مي شنوي ؟
من غريبانه به اين خوشبختي مي نگرم
من به نوميدي خود معتادم
گوش كن
وزش ظلمت را مي شنوي ؟
در شب اكنون چيزي مي گذرد
ماه سرخست و مشوش
و بر اين بام كه هر لحظه در او بيم فرو ريختن است
ابرها، همچون انبوه عزاداران
لحظهء باريدن را گوئي منتظرند
لحظه اي
و پس از آن، هيچ.
پشت اين پنجره شب دارد مي لرزد
و زمين دارد
باز مي ماند از چرخش
پشت اين پنجره يك نامعلوم
نگران من و تست
اي سراپايت سبز
دستهايت را چون خاطره اي سوزان، در دستان عاشق من
[بگذار
و لبانت را چون حسي گرم از هستي
به نوازش لبهاي عاشق من بسپار
باد ما را با خود خواهد برد
باد ما را با خود خواهد برد
انتقام
باز كن از سر گيسويم بند
پند بس كن، كه نمي گيرم پند
در اميد عبثي دل بستن
تو بگو تا به كي آخر، تا چند
از تنم جامه برون آر و بنوش
شهد سوزنده لب هايم را
تا به كي در عطشي دردآلود
به سر آرم همه شب هايم را
خوب دانم كه مرا برده ز ياد
من هم از دل بكنم بنيادش
باده اي، اي كه ز من بي خبري
باده اي تا ببرم از يادش
شايد از روزنه چشمي شوخ
برق عشقي به دلش تافته است
من اگر تازه و زيبا بودم
او زمن تازه تري يافته است
شايد از كام مردي نوشيده است
گرمي و عطر نفس هاي مرا
دل به او داده و برده است ز ياد
عشق عصياني و زيباي مرا
گر تو داني و جز اينست، بگو
پس چه شد نامه، چه شد پيغامش
خوب دانم كه مرا برده ز ياد
زآنكه شيرين شده از من كامش
منشين غافل و سنگين و خموش
مردي امشب ز تو مي جويد كام
در تمناي تن و آغوشي است
تا نهد پاي هوس بر سر نام
عشق توفاني بگذشته او
در دلش ناله كنان مي ميرد
چون غريقي است كه با دست نياز
دامن عشق ترا مي گيرد
دست پيش آر و در آغوشش گير
اين لبش، اين لب گرمش اي مرد
اين سر و سينه سوزنده او
اين تنش، اين تن نرمش، اي مرد
به تو دستميسايم و جهان را درمييابم،
به تو ميانديشم
و زمان را لمسميكنم
معلق و بيانتها
عريان.
ميوزم، ميبارم، ميتابم.
آسمانام
ستارهگان و زمين،
و گندم عطر آگيني كه دانه مي بندد
رقصان
در جانِ سبزِ خويش.
از تو عبورميكنم
چنان كه تُندري از شب.ــ
ميدرخشم
و فروميريزم
دوش با ياد تو، ليك از تو جدا، تا دم صبح
گريه كرديم من و شمع بتا تا دم صبح
دور از جان تو اي دوست كه ديشب بي تو
سنگ مي ريخت به ما ابر بلا تا دم صبح
ياد آن شب كه به هم سلسله جنبان بودند
شانه و دست من و باد صبا تا دم صبح
بر سرم دوش زهجران تو كوكب مي ريخت
شب جدا ، شمع جدا ، ديده جدا تا دم صبح
نه همين دوش كه عمريست معلم شبها
گريه كردم به خدايي خدا تا دم صبح
از اين جهان، تنها خدا داده مرا رنجي دگر، تو
پس كي شود قلبم رها از دام اين غمهاي دنيا
آخر چرا با درد و غم دل آشنا شد
ديوانه بود اين دل، چرا ديوانه تر شد
چون مرغكي بي بال و پر تنهاي تنها
در سينه ي سرد فراموشي رها شد
آخر دلم، پژمرده شد، افسرده شد
چون شاخه اي افتاده در دامان آتش
در شعله سوزنده ي غمها فنا شد
آخر دلم، پژمرده شد، افسرده شد
چون شاخه اي افتاده در دامان آتش
در شعله سوزنده ي غمها فنا شد
ديوانه بود اين دل، چرا ديوانه تر شد
ديوانه بود اين دل، چرا ديوانه تر شد
صداقت معني،
چشمان ِ من بودست،
اگر من را نمي بيني ،
تو قدري با صداقت باش .
هلا اي در ستم آزاد
تو معني مرا هرگز نمي فهمي
تويي مفهوم ِ هر بيداد
تو قدري با شرافت باش.
من از اين در وطن
"خاموش بودن " نمي ترسم
به زندان گشتن و ،
" مدهوش بودن " ها نمي ترسم
من از تزويز مي ترسم
من از تزويز مي ترسم
آن زمانها كز نگاه خسته مرغان دريايي
وز سكوت ظلمت شبهاي تنهايي
و هنگامي كه بي او جان من چون موجي از اندوه ميشد
قطره اشكي دواي درد من بود
اين زمان آن اشك هم پايان گرفته
وان دواي درد بي درمان هم
ماتمي ديگر گرفته
آسمان ميگريد امشب
ساز من مينالد امشب
او خبر دارد كه ديگر اشك من ماتم گرفته
او خبر دارد كه ديگر ناله ام پايان گرفته
او خبر دارد كه ديگر ناله ام پايان گرفته