از اين جهان، تنها خدا داده مرا رنجي دگر، تو
پس كي شود قلبم رها از دام اين غمهاي دنيا
آخر چرا با درد و غم دل آشنا شد
ديوانه بود اين دل، چرا ديوانه تر شد
چون مرغكي بي بال و پر تنهاي تنها
در سينه ي سرد فراموشي رها شد
آخر دلم، پژمرده شد، افسرده شد
چون شاخه اي افتاده در دامان آتش
در شعله سوزنده ي غمها فنا شد
آخر دلم، پژمرده شد، افسرده شد
چون شاخه اي افتاده در دامان آتش
در شعله سوزنده ي غمها فنا شد
ديوانه بود اين دل، چرا ديوانه تر شد
ديوانه بود اين دل، چرا ديوانه تر شد