اعتماد ما دگر بر كس نباشد بعد از اين
دل زخون آغشته گشته گريه باشد با حزين
ما زدل بر دل دلي را بسته بوديم بي ريا
ما جهنم را گزين كرديم ترا مينو برين
حق را ناحق چه ساده كرده اند در اين ورا
صحبت حق چون دگر بي معني شد باشد همين
بعد ازاين وادي به خشكي مي رود چون مستمر
تشنگان بر جان ما در راه ما دارد كمين
وين قلم در دست من چون بي صدا بشكسته هم
با رذالت صفحه را نقاش چون باشد نگين؟
سينه ها مملو زدردست ،از همه گفتارها
ره كجا باشد ندانيم جملگي در اين زمين
يوسفم نالم ولي ناليدنم بهر چه است
ليك اين ناليدنم با استوارست و متين
به نام ايـــــــــزد عشق الهي
در اين اثنا رسيدن خاطر تو
مرا بال و پر از بوده تو باشد
زبودت اين پريدن خاطر تو
كمال عشق را حدي چه نامم
سحر گاهان دميدن خاطر تو
مرا چشمي زدل با دل نظر دار
براي دل تپيدن خاطر تو
تويي يارب به نام نام نيكان
زاسما اين شنيدن خاطر تو
منم يوسف بنالم ناله از دل
زناله دل دريدن خاطر تو
خدايا عشق عرفاني كجا است
مرا از او بريدن خاطر تو
در عالم خاكي چو نديدم زكسي عشق و صفايي
در ميكده از دل كه نيايد زكسي درس و ندايي
غافل مشو اي دوست زمن روز به نابود من است چون
تنها يم و بس كس ندهد بر من بيچاره صدايي
از بس به خرافات زدم دل ز حضورم همه وقتي
اينك چو بدانم كه نبردم دل خودرا كه به جايي
گويا به بطالت همه عمرم كه در اين ميكده محواست
وز جمع همين ساقي و مستان شود آخركه ودايي
دنيا به همين شوكت خود بسته دل از ما به خودش بيش
سختي زهمين بيند ش اين دل به حضورش ز جدايي
وين جمع نفوس از نفسي را كه در اين مجلس ما است
آخر به همان جا رسد آن چون نه مني بودو نه مايي
يو سف تو چه نالي زدلت گو همه وقتي به شبانگاه
وز دل ره پاكي تو بجو عمر دگربس به خدايي
باز غمي زعشق او بر دل مــــــــــا نشسته است
از غم هجراوهمي ايـــــــــن دل ما شكسته است
بر دل باز تاب او خـــــــوش نگرش دمــي بكن
درره اين مسيردل راه خــــــرد چــــوبسته است
باز بگو نسيم را در ســــحري ســـــــــــري زند
درســــــرشانه هاي اوزلــــف نهان گسسته است
در شب و روز عــــــــاشقان ديـــــدن يار آرزو
گرنرود به پيش اوبـــــــا غـــــم دل نشسته است
در رخ خوبروي او راز حـــــيات مـــــــــا بُو د
هرسببي زشان اودردل مــــــا خـــــــجسته است
طاعت او همي كنم بــــــــا دل تــــــاب پر توان
دررگ جان بي توان روح وروانِ خــسته است
هر چه سري زنم به او بــــازبه يـــــادعشق او
دردل دشت وهردمن يك گل خوب رسته است
عمـــــري بگذشت عمر دبيري به سر آمد
بر جان من هم نــــــوبت پيري به در آمد
سي سال زدانش چـــو مرا باده ي مستي
وز مكتب مستي به جـــــدايي خـــبر آمد
ياران همه در مكتب عشق با دل پاكـــي
وز درد دلي يك دمي گــــــويا به بر آمد
بگسسته ززنجير تنيـــــده شـــــده گشتيم
پيوند من و تو چه به نـــــوعي دگر آمد
هر باب سخن گــر بگشودم به عزيزان
باحكم نهايـــــــي به من هم تاج سر آمد
پا را رمقي نيست دگر با همه هجران
بي عشق و صفا بودن دنيا ، نظر آمد
يوسف قلم از دست نيانداز به كرامت
گرروزوشب هم برگ فنا مستمر آمد
بهار آمـــــــــــــد نگار آمـــــــد نگار دل ستان آمد
شقايق با زبان خـــــــــوش به سوي ما جوان آمد
هــــــــزاران نغمه از سبزه كنارش با نسيم خوش
وزان بلبل زهر سويي به ما صد نغمه خوان آمـد
هـــــــــــــزاران پند و اندرزي زتغيير طـــبيعت ها
كلامي ديگر از دل ها نمـــــــــــودار از جهان آمد
زمين و آسمان باهم به سيما خوش نشان گــرديد
نظر شب ها ز انــــــــديشه به سوي آسمـــان آمد
دگــــــــــر دل را به غم كاري نبايد باشد ازغم ها
كه چون گل هاي معشوقان به دل ها شادمان آمد
به جان اين طبيعت چون زرسم حق چو جان ديدن
زهر كــــــــــــــــو ه بلند اندام بسي آب روان آمد
تو اي يوسف قلم بر گير زدل گويا سخن ها گو
زتغيير حيات عشق قلم را هم كه جـــــــــــان آمد